- «پاستای آماده دارید؟»
- «نه تموم شده.» با شوخی: «اون روز شما همه رو خریدید و تموم شد دیگه!»
- «آره چون ما دانشجوییم و توی خوابگاه زندگی میکنیم بیشتر از این جور غذاهای آماده درست میکنیم!»
- «آره میدونم. راستی، در کدوم دانشگاه هستی؟»
- «همین دانشگاه که… همین اینجا…»
- «دانشگاه فرهنگیان؟»
- «آره آره. دانشگاه فرهنگیان»
- «رشتهات چیه؟»
- «برق. مهندسی برق.»
- «مگه دانشگاه فرهنگیان رشتهٔ مهندسی برق داره؟»
- «آره. من الان دارم اون رشته رو میخونم.»
- «جالبه. خوابگاهتون کجاست؟»
- «اینجا… همین طرفهای… توی انصاریه است!»
- «خوبه! جای خیلی خوبی بهتون خوابگاه دادهاند.»
این گفتگویی بود که توی فروشگاه بین من و فروشنده ردوبدل شد. بعد از اون باهم آشنا شدیم و چندین بار دربارهٔ جاهای مختلف شهر ازش راهنمایی گرفتم.
هنگام گفتگو یهویی و بیاختیار گفتم که دانشجو هستم و گفتگو رو ادامه دادم. ولی من که دانشجو نیستم! یعنی این یک دروغ بود. چی شد که اینطوری پاسخ دادم؟ این برای من یک دروغ ساده نبود. راستش من اصلاً دروغ نمیگم!
اون شب که این رو گفتم انگار خودم هم باورم شده بود. من یک سالی میشه که دانشگاهم رو تموم کردهام ولی هنوز دوست دارم به عنوان دانشجو شناخته بشم. راستش خیلی اوقات خودم هم خودم رو دانشجو خطاب میکنم و چنین باور کردهام.
دانشگاه فرهنگیان! بعداً توی نقشه نگاه کردم و دیدم که آره. اون نزدیکیها یک دانشگاه فرهنگیان هست! هفتهٔ بعدش هم فهمیدم که انصاریه جای گرونقیمتیه.
نفهمیدم اون موقع در فکرم چی گذشت. چیزی که مشخصه اینه که چون خودم باورش کرده بودم، چنان بااطمینان حرف میزدم که طرف بهجای این که فکر کنه من دروغ میگم، به دانستههای خودش شک میکرد.
خلاصه که من دیگه دانشجو نیستم ولی دوست دارم با همین اسم شناخته بشم.
امروز یک کارت حافظهٔ قدیمی رو پیدا کردم و اطلاعاتش رو ریختم روی کامپیوتر. فایلهای مختلفی توش داشت.
ویدیوهایی از زمان دبیرستان من توش بودند که با موبایلم گرفته بودم. کیفیت دوربین موبایلم پایین بود و من هم واقعاً فیلمبردار خوبی نبودهام ولی اینها برایم ویدیوهای ارزشمندی هستند.
با دیدن بعضیهاشون اشک شوق روی چشمم میاومد. با دیدن بعضیها غصهدار میشدم. بعضیها من رو به تعجب وامیداشت و بعضیهاشون غریبه بود.
بعد از تماشای اونها احساس فشار داشتم. کلی خاطرهٔ قدیمی که کاملاً فراموششون کرده بودم برایم یادآوری شده بودند. انگار حجم اطلاعاتی که توی سرم میگذشت بیشتر از ظرفیتم بود.
البته که نمیشه رسانههای مختلف رو باهم مقایسه کرد چرا که هر کدوم جایگاه خودشون رو دارند ولی الان میتونم بگم که ویدیوها خیلی بیشتر از عکسها خاطرات رو یادآوری میکنند. یک فایل صوتی ضبطشده چیزهای جالبی برای یادآوری داره. بهتره پس از این هم سعی کنم از ویدیو استفاده کنم. ویدیوها خیلی خاطرهانگیز اند.
بین عکسهایی که گرفته بودم بعضی وقتها عکسهایی از خودم یا دیگران رو میدیدم و بعضی وقتها از چیزهایی که فراوان پیدا میشن مثل عکس یک گل. البته که عکسهای آدمها رو نمیشه جای دیگری پیدا کرد و ارزشی شبیه ارزش عطیقه بهشون میده ولی من برای اون عکس گل هم ارزش قایلم. درسته که خود عکس اطلاعات چندان زیادی بهم نمیده ولی با دیدنش میتونم حدس بزنم که اون زمان گلها برایم اهمیت زیادی داشتهاند یا این که ما توی خونه گل داشتهایم. بقیهٔ عکسها هم همینطور.
تعداد زیادی کتاب و فایلهای پیدیاف هم بودند. اونها مربوط به دورانی میشدند که من در المپیاد شرکت میکردم. بین اونها گشتم و چند تا از سؤالها رو حل کردم. برای حل کردنش از مداد استفاده نکردم و یادم افتاد اون موقعها هم خیلی وقتها از مداد استفاده نمیکردم و فقط به سؤال نگاه میکردم. البته داشتن مداد کمک میکرد فکرهایم رو مرتبتر کنم ولی در نهایت حل کردن این سؤالها نیاز به چیز زیادی برای یادداشت کردن نداشت. خوب بود که هنوز هم پس از این همه سال میتونستم حلشون کنم.
چند تا فیلم کوتاه هم بود که بارها تماشایشان کرده بودم. یک انیمیشن کوتاه به اسم «صفر» رو باز کردم.
الان میبینم چرا آدمها اینقدر به آلبومها علاقه دارند. با به خاطر آوردن این چیزها متوجه شدم که الان نسبت به گذشته تغییر خیلی زیادی نکردهام. البته بزرگتر شدهام و دیگر یک کودک یا نوجوان نیستم ولی خیلی چیزها کاملاً ثابت مونده.
میخوام نوشتن یک وبلاگ رو آغاز کنم. مهم نیست که چقدر بین هر دو فرستهای که میذارم فاصله باشه. چند ساعت یا چند ماه.
مثل وبلاگ «نویساک» که دنبالش میکنم، قراره دربارهٔ خودم، فکرهایم، احساساتم و روزمرههایم باشه.
به کاغذ بزرگ چاپشدهٔ روی دیوار نگاه میکنم. بهش میگم نقشه هرچند این یک نقشه نیست. این نقشهٔ جایی از دنیا نیست بلکه تصویر رویداد سیزده بدر (۱ آپریل) ۱۴۰۱ شبکهٔ اجتماعی ردیت است. چاپش کردم و زدم به دیوار اتاقم. من دوستش دارم چرا که تصویری از چیزهایی که آدمهای اینترنت، البته نه همهشون بلکه اونهایی که در ردیت هستند، در بهار امسال بهشون فکر میکردند و براشون مهم بوده رو نشون میده.
خب بسه دیگه وبلاگ رو ساختهشده اعلام میکنم.
سلام!